.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۳۰۶→
وای خدایا...این مسئله چی میگه؟!!من نمی تونم حلش کنم... مخم پوکید...خیلی سخته!!
خیرسرم فردا امتحان پایان ترم ریاضی دارم...هیچیم بلدنیستم...اصالنمی فهمم این m,z,y ها چی میگن!!ای خدا...چرا انقد سخته؟!!این چجوری حل میشه؟!
خدایاچیکارکنم؟!!من نمی فهمم این مسئله چلغوزچی میگه...چیکارکنم...
کاش می تونستم برم از ارسلان بپرسم...ارسلان حتمامی تونه این مسئله روحل کنه...ولی حیف که نمی تونم برم پیشش!هی!!بااون گندی رعناجون اون روز زد،دیگه روم نمیشه توچشمای ارسلان نگاه کنم،چه برسه به اینکه بخوام برم ازش سوال درسی بپرسم...سه روز ازاون ماجرا می گذره ولی من تواین سه روز حتی یه بارم ارسلان وندیدم...یعنی خودم نخواستم که باهاش روبروبشم.صبحازودتر از ارسلان از خونه میزدم بیرون وشب هام وبی سروصدا وارد خونه ام می شدم تابا ارسلان چشم توچشم نشم...راستش از عکس العملش می ترسم...حتماخیلی ازدستم عصبانیه...ولی آخه تقصیر من چیه؟!مامانش توهم فانتزی زد...
پوفی کشیدم وخودکارم وبه دست گرفتم...حالاکه نمی تونم برم از ارسلان بپرسم پس باید خودم بتونم این مسئله چلغوزو حل کنم...نگاهم ودوختم به جزوه هام وتمام حواسم وجمع کردم تابلکم بتونم به یه نتیجه ای برسم...
بعداز چند دقیه فکرکردن بی ثمر،کلافه خودکارورهاکردم وچشم از کاغذبرداشتم...
اَه!!من نمی تونم این وحل کنم...گوربابای عصبانیت ارسلان!من فردا امتحان دارم این مسئله هم خیلی مهمه...اگه بلدنباشم این وحل کنم فردا سرجلسه کلاهم پسِ معرکه اس!!
من باید برم پیش ارسلان وازش سوال بپرسم!!!
مانتوم وتنم کردم وشالم وانداختم سرم...خودکارو جزوه هام وزیربغلم زدم وبه سمت در رفتم...بعداز برداشتن کلید،ازخونه خارج شدم وباقدم هایی مطمئن ومحکم به سمت درخونه ارسلان رفتم...
من باید ارسلان وببینم...اون غلط کرده که بخواد ازدست من عصبانی باشه...من هیچ تقصیری تواین ماجرا نداشتم...
باقاطعیت دستم وبه سمت زنگ در دراز کردم وزنگ زدم...
طبق معمول،در باچند دقیقه تاخیر باز شدو چشمای مشکی ارسلان بعداز مدت ها روبروم ظاهرشدن...
نگاهی به چهره اش انداختم...اخم غلیظی روی پیشونیش نشسته بود...جدی ورسمی روبروم وایساده بود.
اُه!!پس هنوز عصبانیه...
بالحنی خشک ورسمی گفت:سلام...
لحنش باعث شدکه اخمی روی پیشونیم نقش ببنده...
زیرلب جواب سلامش ودادم...
تک سرفه ای کردوگفت:کاری داشتی؟!
زل زدم توچشماش...چشمای گیرایی که حالا سردتر وجدی ترازقبل بهم خیره شده بودن...
انگار،خشک وجدی بودنش قدرت تکلم وازمن گرفته بود...نمی تونستم حرف بزنم...
به سختی آب دهنم وقورت دادم...
چته دیانا؟!چرا حرفت ونمیزنی؟توباید بتونی حرفت وبزنی...نترس...بهش بگوکه اومدی تاازش سوال بپرسی...بهش بگو.
نفس عمیقی کشیدم وکمی به خودم مسلط شدم...
خیرسرم فردا امتحان پایان ترم ریاضی دارم...هیچیم بلدنیستم...اصالنمی فهمم این m,z,y ها چی میگن!!ای خدا...چرا انقد سخته؟!!این چجوری حل میشه؟!
خدایاچیکارکنم؟!!من نمی فهمم این مسئله چلغوزچی میگه...چیکارکنم...
کاش می تونستم برم از ارسلان بپرسم...ارسلان حتمامی تونه این مسئله روحل کنه...ولی حیف که نمی تونم برم پیشش!هی!!بااون گندی رعناجون اون روز زد،دیگه روم نمیشه توچشمای ارسلان نگاه کنم،چه برسه به اینکه بخوام برم ازش سوال درسی بپرسم...سه روز ازاون ماجرا می گذره ولی من تواین سه روز حتی یه بارم ارسلان وندیدم...یعنی خودم نخواستم که باهاش روبروبشم.صبحازودتر از ارسلان از خونه میزدم بیرون وشب هام وبی سروصدا وارد خونه ام می شدم تابا ارسلان چشم توچشم نشم...راستش از عکس العملش می ترسم...حتماخیلی ازدستم عصبانیه...ولی آخه تقصیر من چیه؟!مامانش توهم فانتزی زد...
پوفی کشیدم وخودکارم وبه دست گرفتم...حالاکه نمی تونم برم از ارسلان بپرسم پس باید خودم بتونم این مسئله چلغوزو حل کنم...نگاهم ودوختم به جزوه هام وتمام حواسم وجمع کردم تابلکم بتونم به یه نتیجه ای برسم...
بعداز چند دقیه فکرکردن بی ثمر،کلافه خودکارورهاکردم وچشم از کاغذبرداشتم...
اَه!!من نمی تونم این وحل کنم...گوربابای عصبانیت ارسلان!من فردا امتحان دارم این مسئله هم خیلی مهمه...اگه بلدنباشم این وحل کنم فردا سرجلسه کلاهم پسِ معرکه اس!!
من باید برم پیش ارسلان وازش سوال بپرسم!!!
مانتوم وتنم کردم وشالم وانداختم سرم...خودکارو جزوه هام وزیربغلم زدم وبه سمت در رفتم...بعداز برداشتن کلید،ازخونه خارج شدم وباقدم هایی مطمئن ومحکم به سمت درخونه ارسلان رفتم...
من باید ارسلان وببینم...اون غلط کرده که بخواد ازدست من عصبانی باشه...من هیچ تقصیری تواین ماجرا نداشتم...
باقاطعیت دستم وبه سمت زنگ در دراز کردم وزنگ زدم...
طبق معمول،در باچند دقیقه تاخیر باز شدو چشمای مشکی ارسلان بعداز مدت ها روبروم ظاهرشدن...
نگاهی به چهره اش انداختم...اخم غلیظی روی پیشونیش نشسته بود...جدی ورسمی روبروم وایساده بود.
اُه!!پس هنوز عصبانیه...
بالحنی خشک ورسمی گفت:سلام...
لحنش باعث شدکه اخمی روی پیشونیم نقش ببنده...
زیرلب جواب سلامش ودادم...
تک سرفه ای کردوگفت:کاری داشتی؟!
زل زدم توچشماش...چشمای گیرایی که حالا سردتر وجدی ترازقبل بهم خیره شده بودن...
انگار،خشک وجدی بودنش قدرت تکلم وازمن گرفته بود...نمی تونستم حرف بزنم...
به سختی آب دهنم وقورت دادم...
چته دیانا؟!چرا حرفت ونمیزنی؟توباید بتونی حرفت وبزنی...نترس...بهش بگوکه اومدی تاازش سوال بپرسی...بهش بگو.
نفس عمیقی کشیدم وکمی به خودم مسلط شدم...
۲۶.۰k
۰۳ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.